یک ترس قدیمی

  هرچقدر به روز کنکور نزدیک تر می شوم ترسی که نمی دانم یکدفعه از کجا سروکله اش پیدا شد بیشتر می شود. این چندمین بار است که کنکور می دهم. ترس ایما از کنکور همانقدر عجیب است که ترس زائو از زاییدن شکم نهم!

عزا و عروسی: رسوم جهان سومی

  دیروز روز بدی بود. خانم والده را بردیم بیمارستان عیادت یکی از اقوام، از بخت بد ایما در اتاق همان فامیل دور، زنی جوان: ۲۴ ساله، در حال احتضار بود؛ ما آنجا بودیم که آن بیچاره جان سپرد. اینطور که ماشنیدیم آن زن بچه دار نمی شد و حالا که پس از ۷ سال بچه ای نصیبش شده بود بلای جانش شد حاضر بود جان بدهد اما بچه سالم باشد. بلاخره بچه که نماند هیچ خودش هم رفت. قومی که می خواستند قدم نو را جشن بگیرند به سوگ نشستند.

  خیلی جالب بود. همان شب ما به جشن عروسی هم دعوت بودیم. ایما که همینطور سرخود دیپرسیم دیپرستر شدیم و در خانه ماندیم. این هم دنیای ما عزا و عروسی در یک روز. اما ایما نمی دانیم چرا همیشه باید در کشورهای بخت برگرشته ای مثل این مرز پر گهر ما باید همیشه آمار این دو فقط بالا باشد... .

کنجیشکک اشی مشی لب بوم ما مشین

  امین عزیز حالا دیدی که ما از سر دل خوشی نبود که درگیر می شدیم و خودمان را درگیر می کردیم. امین عزیز دعوای ما سر "نفس" بود، ما ادعای زیادی نداشتیم. ما دانشجویان بیکاری نبودیم.

  امین عزیز ما دل خونی داشتیم. امین عزیز ما دل خونی داریم. حالا خودت بهتر از ما می بینی. ما که اینهمه پا روی دم اینها گذاشتیم یک شب هم بازداشت نشدیم. اما تو که نه کاری به کار اینها داشتی و نه کاری به کار "بازی های دنیا" الان گوشه زندانی.

  امین عزیز ما آدم های معتقدی نبودیم اما برای آزادی عقیده خودمان را به زمین و زمان می زدیم. و الان تو بخاطر اعتقادت در زندانی. می دانم چه می کشی؟ همانگونه که تو می دانستی ما چه می کشیدیم.

  امین عزیز اینها را ول کنی خدا هم از دستشان در امان نمی ماند. همانگونه که الان بنده هایش در اما نیستند. امین عزیز تو با که درددل می کنی؟ نمی دانم. طعم زندان به خاطر آزدی به گمانم بد نباشد اما به خاطر عقیده را نمی دانم. امین عزیز تو مبارز نبودی. تو یک مومن بودی. امین عزیز حرف زیاد است اینجا می توان نوشت؟ نه؟! اینها را باید با که گفت؟ تکرار حرفهای تکراری به چه درد می خورد؟ تکرار تجربه، تا کی؟ امین عزیز گویا تا ما زنده ای از این بن بست گریزی نداریم.

  امین عزیز! تو در زندان، ما در تبعید، چه فرقی می کند هرکجا که رفقا نباشد آنجا تبعیدگاه می شود حتی اگر خانه ات باشد.

  دوره ما بد تمام شد. از روزی که گفتند بردنت زندان بغض کردم. نمی دانم چه کسی برای شما که صدایتان در نیامی آمد، صدایش در خواهد آمد؟ کسی برای احقاق حقوقتان بیانیه می نویسد، امضا جمع می کند؟ تحصن، اعتراض... نه این روزها همه یا دربندند یا در توهم انقلاب، یا سرخورده.

---

بعید می دانم نظری در این خصوص داشته باشید، همانطور که خودم! اتفاق جدیدی نیست. همیشه از این اتفاقات در این مملکت می افتد فقط هر دم قرعه به نام یکی. با این همه اگر چیزی برای گفتن داشتید آن را به پای نوشته عبدالله و در اینجا بگذارید.