پدرخوانده! دیدار به قیامت

  احساس می کنیم زمان بجای حرکت خطی، گردابی می چرخد. حالت خوبی نداریم الان. اتفاقاتی ممکن است بیافتد که تو آنها را می بینی اما نمی توانی جلویشان را بگیری. تو خودات جزئی از آن اتفاقی در عین حال بزرگترین قربانی آن اتفاق:

  بدون خداحافظی و به رسم انحصاری خوداش بلاگ اش را بست و رفت. نه تنها رفت بلکه هرچه از او آنجا مانده بود پاک کرد و رفت؛ تنها یک جای خالی گذاشت تا خلااش را احساس کنیم. پدرخوانده لعنتی! هیچ وقت هیچ چیز برایش مهم نبود. مهم کاری بود که در لحظه باید انجام می شد و دلیل آن کار هم مهم نبود. [...]

  عبدالله زنگ می زند: خوبی

- نه

- چی شده؟

[...] 

- نمی توانیم بگوییم. فقط می ترسیم.

- چرا؟

- ترس زاده جهل است.

  پدرخوانده بعد از این مکالمه تلفنی می گوید: برای همیشه تو گوش ات فرو کن -حال نکردی نکن- اما هم ندانستن ترس به همراه دارد هم ندانستن.

 [...]

  بازی بدی شروع کردیم. به چه کسی بگوییم گه خوردیم؟

هگل تقریبا چنین می گوید که فردی که می خواهد بنویسد، از اولین قدم با تناقضی متوقف می شود: او باید، برای نوشتن، استعداد نوشتن داشته باشد. اما استعدادها به خودی خود چیزی نیستند. نویسنده، تا زمانی که برای نوشتن پشت میزش ننشسته و اثری ننوشته است، نویسنده نیست و نمی داند که آیا استعداد لازم برای آن را دارد یا نه. او زمانی استعداد دارد که نوشته باشد، اما برای نوشتن باید استعداد داشته باشد.

بخاطر اصالت ابتذال در کارهای فرزانه مرادی، به فرزانه مرادی

[...]

  می بینم که هیچ اصلی وجود ندارد. این همه فرع، ‌از کجا آمده اند؟ ذهنم به مغزم یا مغزم به دستم می گوید: فرع را اصل بگیر و بورو. ذهنم تو کجایی؟ تو باغ نیستی مثل اینکه؟ هیچ وقت هم نبوده ای،" x اگر نبود y را می گرفتیش می کردیش اصل و خیلی راحت می کردیش حل" اینجا که کلاس ریاضی نیست که، هرچند همانجا هم هیچ وقت نبودی. جایی مثل الان بودی، هیچ وقت سرجای ات نبودی. اشکال کار هم همینجاست، در میان این همه نظم طبیعی و مصنوعی تو به دنبال بکارت خودات بودی. "راستی! چه کسی آن را ازت گرفت؟ بدکاره بدبخت تو اصلا بکارتی نداشتی، مثل همه چیزات: هیچ وقت." شاید به همین خاطر دور از چشم من با چاپلوسی و ملوس بازی خاص خودات به هر چیز که می رسی با شراب اصالت مست اش می کردی تا پاسوزاش شوی؛ هرچقدر هم مبتذل.

- تو فاحشه ای بودی که هیچ وقت فاحشگی نکردی.

- نه این نبودم...

- را نگو. من می شناسمت.

  کثافت هرزه، شوهر می کرد و طلاق، شوهری دیگر می کردا... و باز... همیشه هم موفق بود. کارش این بود، کار من هم جاکشی آن پتیاره. دوست اش دارم لعنتی را، به هرزگی خوداش هم اصالت می دهد، می دانی چه می گویم؟ تو به چه، هرزگی می گویی؟ به این که تو می گویی او ی گوید هرزگی حرفه ای، یعنی برای پول، امرار معاش. اما او هرزگی را برای هرزگی می خواهد، مثل هنر برای هنر. کاری بکر، از راهی که کسی فکراش را هم نمی کند، او از راه ازدواج هرزگی می کند. می گوید آدم باید اصالت خوداش را حفظ کند، راست هم می گوید به خوداش و به همه کاراش اصالت می دهد، اصالت بی بکارت. می گویم پس بکارت ات کو؟ می گوید تو اینقدر گیجی که گاهی مرا هم گیج می کنی، داشت یادم می رفت تا مثل همیشه به یادت بیاورم: بکارتی هیچ وقت وجود نداشته، اصالت می دهی تا بکارت نداشته ات را در ذهن دیگری فراموش کنی.

  این وسط تنها من ضرر می کنم. از همان روز اول که قرار شد با هم زندگی کنیم از هم قول گرفتیم که کاری به کار هم نداشته باشیم، منتها کار من جاکشی او بود و کار او هم هرزگی، چقدر احمق بودم. الان مثل یک مادر، دلنگرانش ام،‌می ترسم بلایی سر خوداش بیاورد، بکارت اش را به خانه بیاورد. آن وقت است که دیگر کسی حرفمان را باور نمی کند، دیگر اصلا نمی فهمندمان. همه آنها علیه مان اقامه دعوا می کنند. این همه جواب این همه را از کجا بیاوریم؟

- یک روز که بکارتم را بدست بیاورم، با هم می رویم یک جای دیگر.

  این را می گوید و می ترسم باز سرم را کلاه گذاشته باشد، بیشتر از این می ترسم که هنوز نمی دانم کداممان است که سر آن دیگری کلاه می گذارد.

                                                        *     *     *

  ازم خوداش را می کند، هنوز سیر نشده ام. همینکه کار لباس پوشیدن اش تمام می شود، اندام سکسی اش را از دیدام می دزد، رو به من... ناگهان در چشمانی خیره و وحشت زده خودم را می بینم. می گویم جن که ندیده ای پاشو بپوش. دیر بشود، شاید هیچوقت راهمان ندهند.