سیگنال ها و سیستم ها

سگ خورد! این داستان را با احترامات لازم تقدیم می کنیم به عبدالله

 قانع شده بودم بگویم "هیچ می دانی با من چه می کنی؟" که نیروی نمی دانم ضد چی-چی لعنتی در آخرین لحظه -واقعا آخرین لحظه یعنی کی؟- اجازه نداد؛ پس اصلاحیه را بدین شکل صادر کردم "این کارهایی که با من می کنی کارهای خوبی نیستند"؛ کشفیات جدیدم از وقتی خفه خون گرفته بر این صحه می می گذارد: چشمک زدن با چشم چپ یعنی اینکه تو راست می گویی و من تایید می کنم.

 بلافاصله با صدایی که اصلا نشان نمی داد چه می گویم فریاد زدم "بی پدر! تایید هم می کنی؟" دوباره به همان شیوه تایید کرد. عجب ای که از پس تاییداش گفتم "عجب" عجیبی بود چون من هیچ وقت اینطوری عجب نمی گفتم، به عجب گفتن آخوندی حین موعظه داهاتی ها می ماند یک چیزی تو این مایه ها که وقتی می گویند "پدر صلواتی..." یا بر هر حال از این اصطلاحاتی که با اصواتی خاص فقط خودشان می توانند ادا کنند.

 اینها همه باعث شدند که کمی گیج شوم، هیچی به هیچی نمی خورد و چیزی با چیزی جور در نمی آمد و بدتر از همه من به سختی معانی حتی واکنش ها یا صحبت های خودم را درک می کردم، حتی الان از فهم این هم عاجزم که عجب گفتن ام به خاطر تایید آزار دهنده او بود یا فهم معنی جمله "بی پدر! تایید هم می کنی؟" من، که به شکلی غیرقابل فهم از حنجره ام بیرون آمد؛ بدتر از همه از این می ترسم "عجب" گفتن ام منشا اش این باشد که من خواسته بودم چیز دیگری بگویم و حالا چیزهای نامفهومی گفته ام که خودم هم نفهمیدم چه گفتم و الان فقط حدس می زنم که گفته بوده باشم "بی پدر! تایید هم می کنی؟". شاید می خواستم بگویم "بیا طرحی نو دراندازیم" و اصواتی که گوش هایم پس از ادای کلمات شنیده اند این بوده باشد "یعنی بخاطر پاگذاشتن روی قول گوشت نخوردن بود... همه اینها؟" و ذهن ام آنچه به من فهمانده است این بوده باشد که "بی پدر! تایید هم می کنی؟". وقتی به گوش، زبان و حتی ذهن حودم نمی توانم اعتماد کنم چطور بفهم ام که او از من چه می فهمد.

 روزگاری را بخاطر می آورم که ورطه هولناکی از جنسی که شرح اش دادم بین من و بقیه آدم ها بود و الان مثل سایه ای که به سرعت همه چیز را می بلعد بین من و او قرار گرفته است و یکی از ما را -واقعا کداممان را؟- در خود فرو برده است.

 خیلی پیش تر ا اینها زمانی که در ظاهر همه چیز روبراه بود... بارها پیش آمده بود در خواب و البته با چشمانی باز گوشم پر از جیغ و فریاد و اصوات مبهم ترسناک می شد، دست و پاهایم به فرمان نمی شدند. همه این شرایط بد مرتب تشدید می شد تا اینکه صدای فریاد خودم، یک صدای واقعی که همه را از خواب بیدار می کرد، به دادم می رسید؛ که آن هم البته به این راحتی میسر نبود، دهانم قفل می شد. باید با تمام وجود می خواستم که داد بزنم، انرژی زیادی نیاز داشت این کار. مقل بیرون آمدن جوجه از تخم اش. حالا هم تصور می کنم همه این بلاهای فعلی ای که گرفتاراش شده ام حالتی دیگر از همان کابوس های سابق باشد.

 تصمیمی که می گیرم این است که داد بزنم، تمام نیرو را جمع می کنم؛ فقط یک فریاد... صدایی بلند، اما می بینم که می گویم "بی پدر! تایید هم می کنی؟" و گوش هایم صدای بهم خوردن پلک چپم را می شنوند.

 کارم تمام است...

یک چیزی شاید در ایما در حال مردن است و خبر نداریم: مدتیست نوشتنمان نمی آید.

قدر برق

  آقا هرکس که نداند ایما که می دانیم این بی برقی از آنجایی که نیروگاه های برق آبی آب می خوردند آب نمی خورد! ناسلامتی عمری در این رشته پیر شده ایم و مدتی در یکی از همین نیروگاه های فکسنی مثلا اساسی شبکه کارآموز بوده ایم. و البته از ما بخواهید نظر کارشناسی بدهیم این است که بی برقی هم فوائد خاص خوداش را دارد مثلا اینکه ضریب حماقت، هنگام رای دادن کمتر می شود و دیگر اینکه قطع شدن برق ساختمان های دولتی سبب همذات پنداری مسئولین نظام با مردم شهید پرور سریلانکا شده در نهایت مقرر می فرمایند وام ۶۵ میلیون دلاری جهت توسعه صنعت برق، به این کشور دوست و برادر اختصاص دهند(روزنامه روز)؛ الان شاید بهتر همه متوجه شوند رها کردن ۱۶ طرح نیمه تمام دولت قبل در زمینه تولید نیرو یعنی چه و الخ.

  به هر حال آدم نباید ناشکر باشد!

[...]

  ما که فعلا مشکل برق نداریم، لم می دهیم جلوی کولر گازی VH1 و BBC World می بینیم؛ بقیه ملت هم که روزی چند ساعت خاموشی دارند به خودشان مربوط است.