روزی که پلیس آمریکایی را...

   همینکه باتوم های الکتریکی لعنتیشان را بر پشتم احساس کردم بی اختیار نقش زمین شدم. از ترس زبانم بند آمده بود. از اینکه مذهب را بهانه حمله نمی کردند تعجب کردم. چشمانم را گشودم که دیدم آن چهره ها نه ریشو بودند و نه نورانی(!) تازه متوجه شدم اینها لباس شخصی نیستند و اینجا آمریکاست! به خودم آمدم تا بدترین فحش ها را نثارشان کنم: «این طوری به قانون اقدام میهن پرستانه عمل می کنید؟ این طوری از قدرت لعنتی تان سواستفاده می کنید؟»

   مرا به جایی می بردند، نگاه های متعجب و دلسوزانه دانشجویان برایم تازگی داشت. در راه به این فکر می کردم که چرا در آن لحظات منتظر شنیدن یازهرا بودم. فهمیدم حملات چند لحظه پیش این دو پلیس مثل آن زمان که در ایران، در خوابگاه و در خواب بارها مورد حمله پلیس، بسیجی و لباس شخصی(!) قرار می گرفتیم تقریبا بدون دلیل بود! و چون چنین تجربه ای را فقط در ایران داشتم منتظر شنیدن یازهرا بودم! نیز به این نکته پی بردم که نگاه های متعجب و دلسوزانه دانشجویان از این رو برایم تازگی داشت که در سابق چون همه مثل من زیر مشت لگد و باتوم بودند دانشجویی باقی نمی ماند که تعجب کند و دل بسوزاند!

خدا را شکر کردم که مقصد راهمان اوین نبود.

هنگامی که روز بعد رهایم کردند دیگر تعجب نکردم.

بله! راست می گویند که: آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــ

در گیری پلیس با دانشجوی ایرانی در لس آنجلس - بی بی سی

به سراغ فلسفه می روی؟ سیگار را فراموش مکن!

تقدیم به کسی که «دانه سیگاری داشت و هزاران معمای لاینحل»:

- چرا سیگار می کشی؟

- حتما باید دلیل داشته باشد؟

- هر علتی معلولی دارد

- دوست دارم!

- منطقی نیست

-حتما باید منطقی باشد

- پس قبول داری منطقی نیست؟

قطعا! اما میل جنسی چگونه میلیست؟

- جان؟!

-جواب سوال،‌ لطفا!

- غریزی

- غریزه ای حیوانی،‌ اصولا همه غرایز حیوانی اند، بعد دیگری از انسان.

- قطعا!

- اما با ازدواج آن را به رسمیت شناخته اند

- چون گریزی از آن نیست‌

- واقعا؟!

- معمولا!

- اما به هر حال عملی که ریشه در بعد حیوانی انسان دارد -در حالیکه می شود نادیده اش گرفت- به رسمیت شاخته شده است. اینطور نیست؟

]...[ (توجیهات و رد آنها که جهت کوتاه شدن متن سانسور شده اند. شما سوال کنید. موردی پاسخ می دهم)

- می خواهی چه چیزی را ثابت کنی؟

- اینکه انسان(موجود متمدن و دارای شعور) به دلیل آدم بودن(آن چیزی که ذاتا هست با تمام ضعف ها) قرار نیست برای هر عمل خود دلیل منطقی ارائه کند. حتی قرار نیست انسان عاقل همیشه برای هر عملی دلیل داشته باشد!

   انسان را نمی توان «عقل محض»ی تعریف کرد که هیچ اشتباهی نداشته باشد و همه کارهایش مبتنی بر عقل باشد، چراکه لحظاتی انسان بواسطه «غیرمنطقی» و به قول معروف «احساسی» عمل کردن است که «انسانیت» خود را حفظ می کند.

   ویلیام فاکنر: زندگی را نمی توان تحمل کرد، مگر کمی دیوانگی چاشنی اش شود!

*     *     *

   «زیاد فکر نکن، دیوانه می شوی!» این سخن حکیمانه است اگرچه ناقص و عامیانه است. و این گزاره خود سرنوشت نیچه را به ذهن متبادر می سازد. این فیلسوف در سال 1900 در حالیکه که فقط 56 سال داشت درگذشت اما سالی پیش از آن دچار جنون شد. همچنین از 10 سال پیش از مرگ همیشه در اتاقی حبس بود که کلید آن در اختیار خواهرش الیزابت قرار داشت.

   اگر برای برای اعدام نمادین عاشق امیدش را از او می ستانند و برای اعدام نمادین نویسنده قلمش را؛ برای فبلسوف اما شرایط کمی فرق می کند باید به او ابزار کارش را تقدیم کنند: انزوا! و در کنار آن ابزار دیوانگی را از او جدا سازند!!

   احتمالا نیچه طی 10 سالی که در اتاق زندانی بود علاوه بر اینکه زیاد می اندیشید چیزی هم برای خوشگذرانی، دیوانگی یا دستکم بی خیالی (الکل، سیگار،‌ موسیقی راک!) نداشت.

فلاش بک: زندگی را نمی توان تحمل کرد...

   و شاید وی از سرنوشت محتومی که خواهرش برایش رقم زده بود خبر داشت که اینچنین «ضد فمینیست» شد!

*     *     *

   باری، هنگامیکه به گوشه ای در خوابگاه خزیده ای و همین سطور را می نگاری و آن هم در حالیکه راندمان عقل و اندیشه ات صدرصد است چنان می نگرنت که دیوانه ای! این البته چندان بد هم نیست. ما که عددی نیستیم (!) اما بدا به حال آناکه زیاد بدانند و در هوشیاری، اسرار هویدا سازند؛ به هر حال دنیا نه دنیای دیوانگان است و نه دنیای اندیشمندان؛ دنیا اصولا دنیای انسان نیست دنیای گوسفندان است که بر مبنای شواهد فراوان آسایش دو گیتی تفسیر آن است:

روزگار غریبیست نازنین

عقل را در پستوی جنون نهان باید کرد

...

دهانت را می بویند

مبادا دود سیگاری در آن نهان باشد

(شاملو مرا ببخشید!)

(خیلی تلاش کردم منظورم را خلاصه بیان کرده باشم اما احساس می کنم در هر دو هدف ناموفق بودام!)

 

 ــــــــــــــــــــــــــــــ

انسانی بسیار انسانی وبلاگی پربار و متنوعیست که به نقد و بررسی آثار نیچه می پردازد.

در باب میل جنسی از وبلاگ گروهی "ذهن سوخته"

 

برخی انسان ها همیشه می میرند اما در اقساطی بلند مدت!

   می دانم از کی اما نمی دانم چرا و چگونه به فلسفه علاقمند شدم شاید به خاطر اینکه همیشه پرسش سوالاتم را در آن یافته ام شاید به خاطر درونگرا بودنم یا به خاطر جذابیتی که بزرگان این «دنیا» برایم داشته اند؛ شاید منش محافظه کارانه ای که همیشه مرا از «فراجم زندگی» تراسنده مرا به آن سو کشانده است. چه می دانم؟! اما بعید نیست که نخستین کتب فلسفی که در قفسه کتاب های پدربزرگ بود دروازه ای شدند برایم رو به این «ناکجا آباد». هرچه هست همیشه «لذتی» از خواندن فلسفه به من دست می دهد که متاسفانه اغلب بواسطه دروسی که رابطه چندانی با آن ندارند از این لذت محروم می شوم. هرچند که همیشه مشغولشان نیستم اما سایه شومشان همیشه بر سرم بوده و معلوم نیست کی برود! (خاله خوب و خوشمزه ای دارم که کم از خواهر برای من بی خواهر نیست؛ یقین داشته باشید این پست حرص او را که مشتری همیشگی این وبلاگ است را در می آورد!)

   تازگی ها دایره افتخاراتم محدود شده است اما هم صحبت شدن با دوستانی که صحبت ها و نوشته هایشان تجلی سیقلی شده افکار مقدماتی و پاسخ پرسش های ذهن پریشان من هستند هواره در من احساس گوارای رضایت ایجاد کرده است و این برای من که مجالی برای پرداختن به آنها ندارم واقعا که غنیمت است! مسعود رحمتی دوستی که علاوه بر دنیای مجازی افتخار ملاقات ایشان در دنیای دون حقیقی(!) را هم داشته از جمله همین دوستانند، وبلاگ او نقش الکترونیک کتابخانه پدربزرگ را برایم داشت آنگاه که برای نخستین بار از لینک هایش با دیدن تحقیقات فلسفی ذوق کردم. مرگ قسطی مسعود الحق که گاهی مرگ نقد روزانه ام را قسط بندی می کند!!

رخداد سایت جدید و ارزشمندی که به تازگی جمعی از فعالی حوزه اندیشه در آن گرد آمده اند.

جیغ بنفش اگر علامند به مکاتب هنری(؟) هستید مرج خوبیست.

اندیشه و خیال وبلاگیست که بطبع نامش برای من جذاب بود اما حقیقتا همینطور است.

در مورد افلاطون کنار بخاری در یک کلمه می توان گفت: آس!