رذل بازی یک دمدمی

  می گوید کتاب های نخوانده تان را بگویید. این سوال را از آدم های سرشناس می پرسند که قطعا ایما از این دسته نیستیم احتمالا در انتخاب سارای حسین پور اشتباهی رخ داده. به هر حال ایما از فرصت استفاده می کنیم آبروی خودمان را اینگونه می بریم:

  هرکس کتاب نخوانده زیاد دارد و ایما خیلی زیاد. آنچنان زیاد که در ذهن نگنجد اما آنها که در قفسه کتب داریم یا آنها که در گنجه ذهن اینها هستند: تاریخ دو دهه جنبش دانشجویی از ابراهیم یزدی، تاویل بوف کور، خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر به ترجمه صالح حسینی که چندسال از خریدش می گذرد و هر وقت خواستیم بخوانیم دیدیم فضای داستان از فضای ذهنی ایما خیلی فاصله دارد، مسائل فلسفی برتراند راسل و لذات فلسفه ویل دورانت که هر دو را از کتابخانه های پدر و پدربزرگ کش رفته ایم و همچنان نخوانده و نیمه رها کرده ایم، تمام رمان های مشهور آمریکای لاتین جز "خاطره دلبرکان غمگین من" که اصلا از آنها خوشمان نمی آید! ضمن پوزش از ناسیونالیست های عزیز باید با شرمندگی بگوییم دو قرن سکوت مرحوم زرین کوب را هم جز برای پژوهشی نمره آور آن هم برای یکی دیگر کامل نخوانده ایم، تاریخ کامل ملی شدن صنعت نفت که آن را از کتابخانه انجمن اسلامی دزدیدیم و نخواندیم تا موریانه خورد! مباحث بنیادین مهندس بازرگان را هم آنقدر در خواندنش کوتاهی کردیم تا آن روی ضددینمان بالا آمد! فلسفه کانت را شروع کردیم به خواندن از همان ابتدا گه گیجه گرفتیم و گذاشتیم برای وقتی بیشتر از الان، fuzzy logic نوشته constantin altrock که بزعم علافه وافر فرصت خواندنش را تا به حال نیافته ایم و منطق ریاضی که اخیرا خریدیم و تاریخ ریاضیات که خیلی وقت پیش از دور ریختنی های یکی دیگر برداشتیم و تا یادمان نرفته بگوییم خانم دالوی که با وجود ارادت به ویرجینیا ولف آنقدر بین خوانش وقفه افتاد که دوباره رفت درصف نخوانده ها. رمان هایی هم تازگی ها خاله خانم خریده اند داده اند ایما بخوانیم ایما هم طبق معمول نخواندیم!

  ایما هم سارا حسین پور، سارا حسین پور، سارا حسین پور و سارا حسین پور را به این بازی دعوت می کنیم.

  پیشنهاد: رفقایی که در خواندن کتاب دچار کمبود وقت و فرصت هستند بیایید با هم نامه ای به خدا یا مسئول مربوطه بنویسیم که ساعات شبانه روز را بیشتر کنند ملت به کارهایشان برسند.

سوالی قدیمی در سالی جدید

  هر ساله ۱۹ بهمن اگر زمین و زمان ایما را به [...]. امسال اما همان حضرت هم فراموش کرد و هیچ نگفت. بهتر!

  حالا ایما از آن مدل آدم(؟) هاش نیستیم که مثل دختران تازه شوهر کرده به هر بهانه ای جلو شوهرانشان قر بیایند که چرا سالگرد ازدواج و تولد و کوفت و زهرمار را فراموش کردی و فلان و چنان... این را می خواهیم بگوییم که ببینید خوشبختی ایما را که با چه حال می کنیم. هیچ چیزمان به آدمیزاد نرفته، نه فرنگی و نه نشرقی اش!

  عنفوان جوانی ایما مثل اینکه چندان به دهان حضرات والدینمان خوشمزه نیامده. حق هم دارند[...].

  اما از اینها که بگذریم هدیه بدی هم نگرفتیم از روزگار که چنان در و تخته با هم جور شد تا ایما هم مشکل خویش برپیرمغان ببریم دوش و در کنار ریلکسیشن گاه ابدی آن رند مَشتی شیرازی باشیم! و دقیقا در روز تولد، رکعتی نماز در شاهچراغ بخوانیم و چندان از این اتفاق به وجد آییم که بی توجه به سابقه [مطالب این متن دستکاری شده اند] این چند سال اخیرمان جلوی همه اعلام کنیم که بعله این نصیب هر کسی نمی شود که دقیقا سالروز تولدش را در شاهچراغ جشن بگیرد.   هرچه بود گذشت اما بار دیگر ایما را به فکری عمیق فرو برد و بار دیگر زیر قطعیت های موقتی این چند سال اخیرمان را خالی کرد و باز داستان اما و سوال در آغاز سال دیگری از زندگی.

* عکسی هایی هم از خودمان گرفته ایم، شد می گذاریم اینجا. البته بعدا.

چیزی برای یک پست جدید

  مدتیست اینقدر فشارهای همه جانبه به ایما فزونی گرفته که فرصت فکر کردن و صدور چیزی برای بلاگ از کفمان بیرون رفته است. چیزهایی نوشته ایم، به قول خودمان "تاملات" شما بخوانید گنده گوزی های فلسفی -که ناشی از بیداری های شبانه است- خواستیم بیاوریم اینجا دیدیم نه! چندان مستند نیست، ملت به ریشمان می خندند: این شد که قیدش را زدیم.

  خواستیم طبق معمول در پست جدید چس ناله کنیم، دیدیم خوب! تحمل شما هم اندازه ای دارد این دفعه دیگر فحشی، بدو بی راهی چیزی نثار روح پرفتوحمان می کنید و به این ترتیبب قید آن را هم زدیم. اما آنقدر فشار آورده است که نمی توانیم جز آن چیزی بنویسیم اینجا. تاثیر گه خوری های چند سال اخیر را الان می بینیم آن هم نه در یک بعد که در تمام ابعاد زندگی. داستان ایما هم همان داستان* فریدون توللی است که در سال های بعد از ۱۳۴۰ در آن موقع که از فعالیت های اجتماعی [و احتمالا سیاسی] مایوس شده بود فریاد زد:

ترسم زفرط شعبده چندان خرت کنند       تا داستان عشق وطن باورت کنند

من رفتم از این ره و دیدم سزای خویش   بس کن تو ورنه خاک وطن بر سرت کنند

* نقل از کتاب جامعه شناسی خودمانی نوشته حسن نراقی