ارتباطاتی که دیگر نیست

در مورد فیس بوک احساس ایما این است که به مرور به یک محیط مبتذل در حال تبدیل شدن است که ملت هر آنچه نیستند و اما دوست دارند که باشند یا آنچنان دیده شوند خود را در آن محیط می نمایانند! از جمله اینکه شما می بینید همه می نالند و دغدغه های اولترا روشنکفری دارند و در اینجا منظور از همه حتی لمپن ترین افراد با دقیق ترین تعریف ها هم شامل می شود؛ ایما دیده ایم! بلاگ و بلاگری هم دیگر کارایی ارتباطی خود را از دست داده در این مملکت که همه چیز به سمت امنیتی شدن دارد پیش می رود، بلاگ ها ضد امنیتی ترین مکان ها برای ارتباطات انسانی هستند و البته دلمشغولی های سیاسی از مهمترین موضوعات برای ارتباطات انسانی هستند و از آن اگر بیشتر اهمیت نداشته باشد کمتر نیست دلمشغولی های شخصی و چس ناله نویسی که باید در جمعی از رفقای مطرح کرد و دستکم اگر پاسخ درخور منطقی راهگشا دریافت نشود همیشه برای همان تسلی های به ظاهر بی خاصیت و مشترک بودن درد خود بهرین پاسخ بود.

این نوشته از آن نوشته هایی است که می تواند سر دراز داشته باشد، معلوم نیست سر خر را رها کنیم سر از کجا در آورد... به هر حال وقتی نمی توان و نباید گفت، تنها می شود گفت که نمی توان و نباید گفت بلکه امورات روزمره مان گذرد.

پدر بزرگ و ساواک؛ من و ...

   پیش از انقلاب در دهه 50 زمانی که پدر بزرگ رییس فرهنگ و هنر بندرلنگه بود، از امکانات آن اداره برای انتشار اعلامیه های آیت الله خمینی استفاده می کرد. ساواک از این ماجرا خبر داشت، چند بار احضار و با رییس ساواک آن شهرستان ملاقاتی ترتیب داده شد، بعد از آن جلسات فشارها بیشتر شد مثلا خانه زیر نظر بود یا گهگاه می آمدند سراغ اش را بگیرند، همین! از او پرسیدم در طول این مدت بی احترامی از ساواک دیدید؟ و گفت: ابدا! این واکنش یک دستگاه امنیتی بود که الان می گویند CIA برای گسترش امپریالیسم و سرکوب ملت ایران ساخته بود.

   آدمی اگر این ماجرا را بشنود و خوداش تجربه مشابهی داشته باشد، ناخودگاه دست به قیاس می زند[...] فقط این را بگویم که پدر بزرگ گفت اگر رفتی، به آنها بگو و از قول من هم بگو: ما انقلاب کردیم تا این وضعیتی که الان هست، نباشد. 

   من نگفتم و البته جایی هم گفتم سخن حق را یا نمی شود گفت یا با لکنت فقط می شود گفت... اما میدانم آنها که باید پیام را دریافت کنند بعد از این دریافت کرده اند، باشد که حقیقتی بر آنها آشکار گردد، اگر وجدان پاکی وجود داشته باشد.


درماندگی

  در طول عمر به نسبت بلند بلاگری این کمترین، کمتر در مورد "خود" وبلاگ" و همینطور کمتر خودنویسی می کردیم، البته از نوع جدی و به عبارتی کاملا مسخره اش: حداکثر سالی دو بار میلاد با سعادت خودمان و این بچه... .

  از زمان تحقق آرزوی دیرینه مان یعنی تجربه انفرادی داستان کلا تغییر کرد! چیز نمی توانیم بنویسیم، نه اینکه "چیزی" نباشد، نمی توان، فقط باید در مورد این بلاگ نوشت آن هم به مسخره ترین شکل ممکن اش. 

  حالا بلاگ دم شده است مثل بچه ای معلول و بر بستر افتاده که هنوز نفس می کشد و تهی از آدمیت شده است، نه می توان خاکش کرد که هنوز نفس می کشد، نه می توان در زندگی ات حساب آدم اش کنی که نه کنشی و نه واکنشی... .

  به خودمان می گوییم باید امسال تکلیفامان را با این موجود مشخص کنیم، یکی در درونمان می گوید حالا چرا امسال؟ خب حرفی که حساب نباشد راحت زیر سوال می رود.