دوباره شروع شد...

  من خودم می دانم که آدم بشو نیستم. شما چرا اصرار می کنید؟ ها چرا؟ هنوز یک هفته نشده از پادگان بیرون آمده ام آرزوی پادگان دارم. اصولا زندگی به زندگی در میان انسان ها انجام کارهایی که در زندگی واجب هستند از من ساخته نیست مثلا اینکه من نسبت به خرید آلرژی دارم چه کنم؟ ها؟ خواستیم از این قیافه اصحاب کهفی بیرون بیاییم کمی نو نوا کنیم و صفا بدهیم. حالا عذاب وجدان پیدا کرده ایم. بدتر اینکه سر راه گریزی به کتاب فروشی زدیم دور از چشم همه چندتا کتاب خریدیم که حالا مانده ایم با چه ترفندی آنها را قاچاقی وارد خانه کنیم که چشم خانم والده به آنها نیافتد و دوباره به جان مبارک نیافتد. از شما چه پنهان ترم قبل زاییدیم و مشروط شدیم و آمار مشروطی ما به ۳ رسید و دوباره داستان اخراج. حالا شما نگویید با  ترم مشروط که کسی را اخراج نمی کنند ما هیچ چیزمان به آدم ها نرفته.

  اما تا تهران "درباره بوف کور" نوشته دکتر کاتوزیان، "کیمایگر" پائولوکوئلیو و "روی ماه خداوند را ببوس" مصطفی مستور را داریم چندتای دیگری هم بود که فقط اسباب خیس آب شدن ما جلوی خانم فروشنده شدند که پول تمام شد و از اوس سجاد قرض گرفتیم. اما من سعی می کنم در کنار اینها و در اوقات فراغت این ترم از همین اول ترم درس بخوانم* این را حضرت خودم که "دمدمی" باشم به تمام شما بلاگرهای دمدمی پرور قول می دهم. اگر "گرمدمی" که الان سوار بر طیاره روسی عازم تهران شده روزی روزگار آب، دوغ، خیار بازی در آورد شما با کامنت های آهنین تان مشت محکمی بر دهان او بزنید و از عذاب وجدان ما بگویید. آمار چرت گوییمان بالا رفت تا حوصله شما سر نرفته...

  سعی می کنم پست را به "کیمیاگر" اختصاص بدهم. قرار است پس از مطالعه گزارشی به اوس سجاد عزیز بدهم که آن را از شما هم دریغ نمی کنم. بدرود!

* این قول دادن ما به بچه های تازه به راهنمایی رسیده می ماند که تنبل اند هیچ درس نمی خوانند. گاهی خودم اسباب شرمندگی خودم می شوم. من کی می خواهم بزرگ شوم؟! حالا با این کله کچل بعد از سربازی من باید ۶ تا بچه دور و برم باشد هنوز اندر خم یک لیسانس اسحالی ام.

سلام زندگی، زندگی سلام!

  اگر فیلم بریوهارد را دیده باشید و اگر به یاد داشته باشید که قهرمان فیلم در سکانس های آخر زیر شکنجه فریاد زد: FREEDOM.  امروز ایما هم چنین شدیم پس از ۲ روز شکنجه روحی و جسمی امروز این فاک دوره لعنتی را به اتمام رساندیم و داغ خدمت زیر پرچم را بردل تمام ارتش های جهان  گذاشتیم و اکنون برگه معافی در دست از پادگان آزاد شدیم. از آزادی من ساعتی نمی گذرد حالا ببینید من چه حالی می کنم با بلاگنویس جماعت که اول از همه این خبر مسرت بخش را به آنها گفتم.

  اما جای شما خالی کلاه آهنی ۲ کیلویی بر سر پوتین ۱.۵ کیلویی درپا و اسلحه ژ-۳  ۴.۲ کیلویی به دست بر روی خاک نرم و گرم و زیر آفتاب داغ از ساعات ۹:۳۰ تا ۱۱:۳۰ فقط می دویدیم و این تابلو آبی را به مقصد آن تابلو آبی ترک می کردیم! تا رژه درخور مسئولین مسخره آنجا رفته باشیم و امروز که مراسم رژه اصلی بود من به عنوان یکی از بهترین رژه روندگان دسته ۴ حالم بهم خورد و به مراسم نرسیدم. آب دهانی به درب کلاه پادگان تقدیم کردیم آنجا را برای همیشه از حضور مفید و موثر و باوجدان خود محروم کردیم. حالا اگر ابی بجای من بود حتما می گفت: آخیییییییییییییییییش!!

  از آن روزها نوشته هایی سوغاتی آورده ایم که سرفرصت خدمتتان عرض می کنیم. تا همیشه زنده باد آزادی،‌ زنده با وقت آزاد.